رهایم نکن...

ساخت وبلاگ

آقای من ... آمده ام .. دلشکسته ام اما... زیر بار هزاران فشار غم و غصه که این شبها تمام مرا درهم میفشرد حس شکستن و فروریختن و آوار شدن تمام آنچه که عشق مینامیدمش را علاوه کنید بر دار و نداری که به پیشگاه آورده ام...
آقای من... رفته بودم ... که روزی باز گردم خندان ... شادان و بنشینم در جوارتان و از عمر رفته این دوسالی که ندیده بودمتان بگویم و از وفای عهدهایم از رسیدنهایم بهتان مژده دهم... اما ...اما اکنون که بازگشته ام... نمیدانم چرا زارم! چرا سرافکنده ام ...چرا در خود تنیده ام ...رها نشدم که هیچ در تنگی پیله ای از گناهان که سیطره ام کردند در حال جان دادنم!
آقای من ...خواهم رفت... چیزی ندارید که توشه ی این سفر پر پیچ و خم دنیایم کنید! حرفی ندارید بزنید که تسکین دهنده این سینه شرح شرحه از داغ تنهایی شود؟ من به پای خود نیامده ام این را شما هم میدانید ... دعوتم کردید که آمدم ... نه به واسطه خودم! که خودم ارزش دعوت شدن نداشتم ... به واسظه پدرم ... به واسطه کسی که عمری را زیسته در مدار سادگی و خدمت به پدر و مادرش! من بی ارزش که دعوت نبایست میشدم ؟! من خود را به او چسباندم و طفیلی او شدم که به مهمانی شما بیایم و خود را جیره خوار محبت شما کنم!
من ...همان طفلی ام که در کودکی در تعظیلات تابستان دوست داشتم روزی نوبت به من برسد تا به سرکار پدرم بروم که دستانم را بگیرد و مرا در کوچه پس کوچه های تهران بچرخاند و بعد به ناهار چلو کبابی بازار تهران کیف هزار کوک دنیا را بدهد ... وچه شاد و خوشحال میشدم ...اما اکنون ...
من ... همان طفیلی هستم که سرافکنده از بد عهدی هایم ...دل شکسته از بی حرمتی هایم ... دستان پدر را گرفته ام تا با هزار کیف و کوک نهفته در دل صافش در آستان شما بایستم و عقده بگشایم و گویه بگویم و اگویه بنالم!

آقای من... اکنونم را دریاب ...با دلی سخت پریشان آمده ام ... دوست داشتم و خوش دارم آخرین تصاویری که خاطر پدری که آلزایمر دارد نابودش میکند و نمیدانم تا کجا قرار است پیش رود ... شما باشید و بارگاهتان...
خوش دارم این سفر این حضور در کنارتان آخرین یادگاری باشد ازین دنیایی که هیچش برایم ارزش بودن و به خاطر آوردن همه خوبی ها را ندارد باشد... دوست دارم سالها بعد که تصویر حرمتان را در تلویزیون یا جایی دید به خاطر بیاورد و درک کند که روزی به پیشگاهتان آمد و برای من... برای منی که آلوده ام از شما شفاعت بخشش و عاقبت بخیری خواهد...

اقای من ...خسته ام ... این سفر برایم همه چیز بود ... من برای رهایی از خودم با واسطه گری پدرم به نزد شما بازگشته ام... درمانده ام از ناملایمات زندگی... از کج فهمی های همراهان ...
آقای من ... شما خودتان راز دل من را میدانید و از ارادتم به خودتان و خاندانتان آگاه هستید... من راه کج بسیار رفته ام ولی اصلاح کردم مسیرم را و هر از چندگاهی به همان واسطه محبت شما مثل امروزی بازگشته ام... سرگردانم ...دردمندم...دلشکسته و پریشان احوالم... ولی امیدوارم به نگاهتان...
اقای من ... حس آدمی را دارم که در اقیانوسی که چشم تا چشم کار میکند دور برش را آب گرفته ... و تنها به یک تکه چوب تکیه کرده و تمام وزنش را روی چوب معلق درآب انداخته و نمیداند سرنوشت محتومش در این بی کسی چه خواهد شد...؟!
به این فکر میکنم که این چوب را رها کنم و در اعماق این اقیانوس بی کران غوطه ور شوم ...و در تاریکی مطلق آب ..ترسان ترسان نفس تنگه های مرگ را بکشم و جان بدهم یا به امید کورسوی نوری در ورای این اقیانوس بیکران کسی همچون شما بیایددست مرا بگیرد و نجاتم دهد... وبگوید لا تخف... نترس ... اینجایم ...انی اقرب الیک ....بگوید و اطمینانم دهد که هستیم با شما ... گرچه نبودی با ما ... گرچه هرز چرخاندی دلت را... گرچه رها کردی آستان ایمن ما را و با این تکه چوب در هوس هوای نفس به این اقیانوس زدی!

آقای من ... هیچ ندارم در چنته ... بی برگ و بار درختی ام خشکیده ... فرقی نمیکند در چه فصلی تنفس میکنم ... بهار یا پاییز فرقی نمیکند طراوت این خشکیده درخت را برگردان... بگذار عطر و حرمت بارگاهت سبز کند ریشه آفت زده ام را ... و زنگار روحم را اشک بشوید وایینه ی دل باز انعکاس نور محبت شما شود...

آقای من ... رهایم نکن... همین ...

+ساعاتی قبل از نوای روح بخش اذان کربلا

نوشته شده در دوشنبه یکم آبان ۱۴۰۲ساعت 4:40 توسط م.ب| |

تفاوت تاریخی.....
ما را در سایت تفاوت تاریخی.. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bii-del بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 3 آبان 1402 ساعت: 16:30